105

- اول ازدواج ما بود، ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی. مگه چه خبره؟! صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین، برم قال قضیه رو بکنم. برم خودکشی کنم. برم. رفتیم. اطراف میانه بود. سال سی و نه. رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب. تاریک بود. طناب را هر قدر مینداختیم گیر نمی‌کرد.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Trina geologyjornal Stephanie نکته های کامپیوتر Ronnie استاد بزرگ کامپیوتر خدمات بسته بندی محصولات منبع تحت فشار برگزاری مسابقات کالاف دیوتی موبایل خرید دامنه